به گزارش اکو رسانه ، به نقل از خبرنگار خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)، از ژان تولی، نویسنده فقید فرانسوی، پیش از این رمانهای «مغازه خودکشی»، «آدمخواران» و «خرزهره» در نشر چشمه منتشر شده و «قانون جاذبه» که ترجمه فارسیاش اخیراً در همین انتشارات به چاپ رسیده از معدود رمانهای کوتاه او و به زعم برخی منتقدان بهترین اثرش است. در این رمان زنی یک شب از خانهاش بیرون میآید و یکراست به کلانتری میرود و به افسر کشیک میگوید او را دستگیر کند. زن مدعی میشود که شوهرش را کشته و حالا بعد از ۱۰ سال آمده تا اقرار کند. این رمان خواننده را در تقابل میان روح قضاوتگر انسان و قوانین سخت جامعه قرار میدهد و به این اشاره دارد که گاه برای برقراری نظم و عدالت ناچار میشود احساسات اشخاص را پایمال کند. «قانون جاذبه» میگوید قانون یک علم دقیق نیست؛ زن جوانی در دو زمان مختلف از روز توسط یک فرد قضاوت میشود و هربار حکم یکسان نخواهد بود.
به بهانه انتشار این اثر گفتوگویی با زهرا قدیمی، مترجم آن، داشتهایم که در ادامه میخوانید:
در ایران از ژان تولی کتاب «مغازه خودکشی» به شهرت زیادی رسیده و بسیار از آن استقبال شده است. اما منتقدان «قانون جاذبه» را بهترین اثر تولی میدانند. دلیلش چیست؟
ژان تولی نویسنده شناخته شدهای است و همه آثارش کارهای خوبی هستند. موضوعات جالبی که انتخاب میکند باعث میشود آثارش مورد توجه قرار گیرد و بسیار هم خوانده شود. مغازه خودکشی هم معروفترین کارش در ایران است و بسیار هم کتاب جالب و خوبی است. آدمخواران و خرزهره هم کارهای جالبی هستند و همه این آثار موقعیتهای خاصی را انتخاب میکنند که به خواننده شوک میدهد؛ به عنوان نمونه یک مغازه که میتوانی بروی داخلش و متناسب با حال و اوضاعت وسیله مناسب خودکشیات را به تو میدهد. طنز سیاهی که در این موقعیت یک مسئله ترسناک و عجیب را برای ما ملموس میکند و اجازه میدهد که به آن نزدیک شویم و از زاویه بهتری ببینیمش؛ اما قانون جاذبه شاید به این دلیل در نظر منتقدها بیشتر نشسته که علاوه بر موقعیت جالبش که در لحظه اول خواننده را میخکوب میکند، با پیشرفت داستان کمرنگ نمیشود. این داستان فقط دو شخصیت دارد که در چهاردیواری یک اتاق در کلانتری، دارند سر این جر و بحث میکنند که زن اصرار دارد من را دستگیر کنید چون ۱۰ سال پیش شوهرم را کشتم و افسر هم امتناع میکند. اول خیال میکنیم به خاطر بی حوصلگی است و اینکه میخواهد زودتر شیفتش تمام شود و برود و درگیر یک پرونده قتل نشود. ماجرای زن هم انگار یک عذاب وجدان معمولی است ولی قدرت نویسنده از اینجا به بعد است که مشخص میشود. شخصیتها فقط با دیالوگهایی که میگویند مدام تصور ما از انگیزههایشان را تغییر میدهند. پیچیدگی شخصیتها از نظر روانی و پرداخت دقیق به اوضاع آنها شاید وجه ممیزه این کتاب از سایر آثار ژان تولی باشد.
آیا از این کتاب هم اقتباس شده است؟
بله، کتاب سال ۲۰۰۳ منتشر شده و از آن یک نمایشنامه در سال ۲۰۱۰ اقتباس شده و همان سال اجرا شده؛ در سال ۲۰۱۳ هم فیلمی با عنوان «بازداشتم کنید» از روی آن ساخته شده است.
مسئله عذاب وجدان بابت قتل مضمونی است که داستایفسکی هم در «جنایت و مکافات» به آن پرداخته است. تولی در پرداختن به این مضمون چقدر از داستایفسکی متاثر بوده است؟
شباهت این دو اثر غیرقابل انکار است مخصوصاً از نظر پلات اصلی داستان. هر دو قصههای قاتلی را تعریف میکنند که بعد از مدتی تصمیم میگیرد خودش را به دست قانون بسپرد. اما واقعیت این است که تولی کاملاً رویکرد متفاوتی نسبت به داستایفسکی دارد و بعید میدانم بین قانون جاذبه و جنایت و مکافات از نظر مضمونی ارتباطی وجود داشته باشد. کار داستایفسکی به موضوعاتی مثل عدالت، اخلاق، جامعه، قانون و طبقه می پردازد و حتی از منظرهای الاهیاتی به مسئله قتل نفس میپردازد و درباره هدف و وسیله بحث میکند. اما در قانون جاذبه داستان کاملاً شکل دیگری است. داستان یک کمدی سیاه است و همه جا شما فکر میکنید که موضوع با وجود اهمیت و ابهتش، خنده دار و احمقانه هم هست. زنی که شوهرش را کشته مسئلهاش اصلاً مفاهیم بزرگی مثل عدالت و اخلاق و اینها نیست. فقط کلافه شده؛ از دست شوهر حوصلهاش سر رفته؛ یک شوهر به درد نخور داشته که دیگر نمیتوانسته تحملش کند، سه تا بچه هم ازش دارد. آدم فکر میکند راههای مختلفی برای خلاص شدن از چنین وضعیتی وجود دارد، اما زن کشتن شوهر را انتخاب میکند. یعنی فقط یک قربانی نیست که برای دفاع از خودش یا چنین چیزی دست به این کار زده باشد. مادر سه تا بچه است ولی انگار آن لحظه دلش خواسته یکی از فانتزیهایش را عملی کند. انگار میخواسته ببیند چه میشود. بعد هم با عواقب آن مواجه شده. در این داستان بچهها خیلی نقش مهمی بازی میکنند. مادرشان پدرشان را کشته و هیچکس این را نمیداند غیر از بچهها؛ هر روز اتاق مادر یا لوازم خانه را با یک تصویر تازه از پدر تزیین میکنند. زنی که میخواسته از دست شوهرش خلاص شود حالا هر روز بیشتر و بیشتر او را در ذهن و زندگیاش میبیند. فرق کار داستایفسکی با تولی این است که داستایفسکی جنایت را بیشتر از حوزه عمومی و از نظر منافع و صلاح جامعه و تاریخ بررسی میکند اما تولی تاثیر جنایت را بر حریم شخصی خود جنایتکار و روان و ذهن وی بررسی میکند و اصلاً برایش مهم نیست که جامعه یا بقیه چه فکر میکنند.
در این داستان با پرشهای زمانی مواجه هستیم. آیا این سبک نویسنده است و در سایر آثارش هم وجود دارد؟
تولی در هر کارش سراغ یک موضوع و یک شیوه روایت رفته. البته در همه آنها میشود رفتوبرگشتهای زمانی دید. اما این شیوه را که تمام داستان در یک لوکیشن بسته و در زمان محدودی اتفاق افتد در بقیه آثارش کمتر دیدهام و طبیعی است که در این موقعیت بسته و زمان محدود نویسنده، از این تکنیک استفاده میکند تا اطلاعات بیشتری از گذشته شخص به ما بدهد.
نویسنده در این داستان نگاهی تازه به قانون و عدالت دارد. چقدر این نگاه در دنیای واقعی قابل توجیه است؟
این سوالی است که شاید بهتر باشد یک کارشناس حقوقی به آن جواب بدهد؛ به عنوان نمونه آیا اثر یک قتل یا هر جرم دیگری، بعد از یک بازه زمانی مشخص، مثلاً تا ده سال، از بین میرود، یعنی گناه یا جرم مگر مشمول مرور زمان میشود؟ جنبه عمومی جرم شاید این طور باشد، اما جنبه خصوصی آنچه؟ تاثیری که روی روان مجرم یا قربانیها (مثلاً بچههای مقتول) دارد آیا تا آخر عمر باقی نمیماند؟ به موضوع هرچه عمیقتر فکر کنیم بیشتر مسخره به نظر میرسد. دقیقاً تا ساعت ۱۲ شب اگر افسرپلیس اعتراف زن را ثبت کند توسط قانون مجازات میشود اما یک ثانیه بعد از ۱۲ شب زن میتواند از قانون و مجازاتش خلاصی یابد. درست مثل لحظه سال تحویل که یک ثانیه قبل پارسال است و یک ثانیه بعد سال نو میشود و شما به دوست و آشنا تبریک میگویید. اینها موضوعات حساسی هستند و برای همین است که مجازاتهای شدید، مخصوصاً برای قتل در کشورهای مختلف متفاوت است. چشم در برابر چشم شاید همیشه بهترین و عادلانهترین راه نباشد، چون راه برگشتی باقی نمیگذارد. نمونهاش تعداد زیاد مجرمانی هستند که برای جرمی مثل قتل محاکمه و اعدام شدهاند و بعد از چند سال مدارک تازهای پیدا شده که بیگناهی آنها را اثبات کرده، اما آنها را دیگر نمیشود زنده کرد. حتی در مواردی، قاتل اصلی خودش آمده و اعتراف کرده اما سالها قبل، یک نفر بیگناه کشته شده. برای همین آدم واقعاً نمیتواند درباره چنین موضوعات حساسی با قطعیت صحبت کند. تولی هم با این نوع شیوه روایت میخواهد همین مسئله را به چالش بکشد که آیا قانون علم دقیقی است؟
یک جور درگیری وجدان زن و عدالت واقعی از نگاه مامور پلیسی را در رمان میبینیم و به نظر میرسد مخاطبان داستان، برخی طرفدار انتخاب زن و برخی طرفدار انتخاب مامور پلیس هستند. این نگاه پرسشانگیز در آثار دیگر نویسنده هم هست؟
نقطه قوت و تمایز این داستان اصلاً شاید همین باشد و دلیل اینکه در نظر بعضی این کار بهترین اثر تولی است، همین پیچیدگیهایی است که در روند روایت وجود دارد و مدام خواننده را با این چالش روبهرو میکند که حق با کدام شخصیت است؟ آیا اصلاً شخصیتها دارند راست میگویند یا نه؟ هنر نویسنده در نشان دادن همین پیچیدگی روان انسان است. در سایر کارهای تولی، مثلاً در آدمخواران، چنین وضعیتی نداریم. فرد در برابر جامعه قرار گرفته و یک قربانی در شلوغیهای یک جشن و سروصدای هوچیها، تبدیل به دشمن مردم و بلافاصله هم به طرز فجیعی کشته میشود. مرگ، قتل و گرفتن جان یک انسان به خاطر آنچه میگوید، یا فکر و احساس که دارد یا حتی کاری که کرده، دغدغه اصلی نویسنده در تمام کارهایش است؛ اما در هر داستان به شیوه متفاوتی به آن میپردازد. اینکه آیا کسی حق دارد، دیگری را از زندگی محروم کند؟ دیگری را بکشد؟ اصلاً هیچ وقت چنین حقی برای کسی ممکن است یا نه؟ این سوال خیلی بزرگی است. در نگاه اول حتی خندهدار میآید اما اگر واقعاً بخواهیم به آن فکر کنیم چه؟ قانون و عدالت وقتی درباره جان انسانها حرف میزند آیا احتیاط و ملاحظه خاصی را باید در نظر بگیرد یا نه؟
پلیس به زن میگوید که همه ما یک مجرم درون داریم. آیا این جمله اعتقاد واقعی پلیس است و همین باعث میشود جنایت زن برایش چندان مهم نباشد؟
موضوع همین است و مقایسه شما درباره کار تولی و داستایفسکی از این منظر هم شاید جالب باشد. قانون وقتی سخت و آهنی و بدون نفوذ باشد، در بعضی جاها خیلی خوب است و ممکن است از فساد و دزدی و چیزهایی از قبیل این جلوگیری کند اما درباره چیزهای غیرقابل بازگشت چه؟ مثلاً درباره آبروی یک شخص یا جان او؟ موضوع جالبی که درباره تاریخ روسیه وجود دارد این است که بعد از حضور هیئت منصفه در دادگاهها مجازاتهای اعلام شده بسیار خفیفتر شدند. شاید همین حضور عامل انسانی در قضاوت به جای یک متن نوشته و غیرقابل تغییر، چیز خوبی باشد شاید هم نه. مثلاً در موضوع آیشمن هم چنین مسئلهای وجود دارد. او هم طبق یک دستور کارش را انجام میدهد و وجدان و فکر خودش را درگیر نمیکند. اما آیا کارش اخلاقی است؟ او قانون (دستور آن روزهای آلمان) را اجرا میکند. اما این قانون بعداً لغو شده. او در سیستم خودشان آدم درستکاری است، اما مدتی بعد به خاطر همان کارها جنایتکار شناخته میشود. برای همین است که در آلمان، گویا قانونی هست که سربازان میتوانند در صورت اینکه خودشان تشخیص بدهند دستوری یا قانونی غیراخلاقی یا نادرست است، از انجام آن سر باز بزنند. موضوع این نیست که جنایت زن برای پلیس مهم نیست؛ موضوع این است که مجازات این جرم به عهده کیست؟ شدت آن چقدر باید باشد؟ موقع قضاوت فقط به خود جرم باید نگاه کرد یا به عوامل بهوجود آورنده آن و شرایط و چیزهای دیگر هم باید پرداخت؟
شخصیت افسر پلیس را چگونه تشریح میکنید؟ مثبت است یا منفی و چه ویژگی بارزی دارد؟
بازرس به نظر من کاریکاتوری از انسان است؛ آدمی که ناخواسته در موضع قضاوت قرار گرفته و دلش نمیخواهد چنین مسئولیت سنگینی را قبول کند. او شاید در خیابان موقع درگیری با یک دزد به سادگی از اسلحهاش استفاده کند و شلیک کند، اما اینجا وقتی درگیر یک موضوع احساسی و تمام ابعاد آن میشود از تصمیمگیری طفره میرود. انسان بسیار جالبی است و به اصولی اعتقاد دارد که به نظر خودش درست است اما مدارکی برای اثبات آن ندارد. در این برزخ گیر افتاده و شاید برای همین است که از روانگردانهای قوی استفاده میکند. برای تحمل این وضعیت مرزی، نیاز به چیزی غیر از امکانات معمول انسانی دارد و همین باعث میشود رفتارهای خندهداری از او سر بزند و چیزهای عجیبی بگوید. این را هم بگویم که تولی فارغالتحصیل دانشگاه هنر بوده و در ابتدا کاریکاتوریست بوده و بعداً به نویسندگی روی آورده.
شما به عنوان مترجم و یکی از مخاطبان این اثر اگر جای زن بودید چه میکردید؟
خوبی ترجمه و اصلاً خوبی داستان خواندن همین است دیگر. شما بدون اینکه نیاز باشد همه تجربیات مختلف را از سر بگذرانید، میتوانید موقعیت شخص و یا احساس او را درک کنید. من هم احساس این زن و آن افسر پلیس را درک میکنم و تصمیمگیری و قضاوت چنین کاری برایم سخت است.
گویا نویسنده در این داستان بیشتر میخواهد زن جنایتکار را یک قربانی نشان دهد، درست است؟
این نظر شماست و من چنین نظری ندارم. خوبی داستان هم این است که هر نفر میتواند با توجه به اطلاعات و حس و حال داستان، تصمیم بگیرد و ببیند آیا میتواند حق را کامل به یک طرف بدهد یا نه.
در پایان داستان انگار پلیس که عاشق زن شده خودش وسیلهای میشود که زن به زندان برود، چون این خواسته خود زن است. ولی داستان ما را با این پرسش درگیر میکند که آیا عدالت یک مفهوم مطلق است یا در مورد هرکس بر اساس شرایط او یک جور تعریف میشود و معنا پیدا میکند؟ یعنی داستان ما را با ماهیت و معنای عدالت درگیر میکند و شاید بشود پایانهای مختلفی را برای این داستان فرض کرد. شما اگر خودتان نویسنده این داستان بودید آن را به همین شکل تمام میکردید که نویسنده تمام کرده است؟
موضوع عدالت پیچیدهتر از این حرفهاست. جالب است که شما این حس را داشتید اما من چنین برداشتی نداشتم که پلیس عاشق شده باشد. قاعدتاً زن را باید دستگیر و مجازات کرد. طبق قانون در نهایت پلیس کار درستی انجام داده و مامور خوبی است اما او انسانیت هم به خرج داده است. شاید در تمام این ۱۰ سال اولین بار بوده که زن توانسته با یک نفر حرف بزند و شنیده شود. این شاید بهترین هدیهای بوده که گرفته و در عین حال، بهترین مجازات او نیز هست. بالاخره توانسته با کاری که کرده واقعاً مواجه شود و با آن نسخه از خودش مواجه شود که این جرم را انجام داده است.