به گزارش اکو رسانه ، به نقل از سرویس هنر خبرگزاری کتاب ایران (ایبنا)؛ حمیدرضا نعیمی، کارگردان و نمایشنامهنویس صاحبسبک تئاتر ایران، همواره نشان داده است که شیفته تاریخ و ادبیات کهن فارسی است. در بسیاری از آثارش ردپای علاقهاش به شخصیتهای اثرگذار تاریخی و روایتهای سرنوشتساز دیده میشود؛ رویکردی که او را در این عرصه به یکی از چهرههای شاخص و موفق بدل کرده است. با این همه، نعیمی تاکنون اثری را به زندگی و اندیشههای مولانا اختصاص نداده، شاعری که نام و کلامش فراتر از زمان و مکان، در جهان طنینانداز است. به مناسبت روز مولانا، با این هنرمند به گفتوگو پرداختیم تا او از نگاهش به این شاعر بزرگ و جایگاهش در هنر امروز بگوید.
شما به عنوان کارگردانی که ادبیات کهن فارسی علاقه دارید، از اولین مواجههتان با اندیشههای مولانا بگویید؟ و اینکه هنوز ارتباط خودتان را با مولانا و اشعارش حفظ کردهاید یا خیر؟
به خاطر ندارم اولین بار کجا با مولانا آشنا شدم ولی برای لحظهای فکر نمیکنم این ارتباط گسسته شده باشد. چیزی که درباره مولانا میتوانم بگویم این است که برایم مانند منبع یک انرژی است. هر زمان که داور نمایشنامهخوانی در جشنوارهها هستم و تعداد زیادی نمایشنامه میخوانم، برای استراحت، نمایشنامهها را کنار می گذارم و گزیده غزلیات مولانا را میخوانم؛ اصلاً شکل عجیب و غریب عرفانی هم ندارد. این اشعار با زندگی روزمرهام عجین شده است. ریتم، وزن و آرایش ارتش کلمات مولانا آنقدر برایم عجیب و هیجانانگیز است که میتوانم ساعتها با آن زندگی کنم و از تکرارش هم بیشتر لذت ببرم. مولانا برایم جایگاهی دارد که میتواند برای لحظاتی رابطه مرا با دنیای آشفته و نابسامان اطرافم قطع کند و بین من و سماع و شور و وزن اشعارش ارتباط ایجاد کند.
به نظرم مولانا این بخت را داشت که از ایران بیرون برود. البته بسیار دردناک است؛ این مسئله تراژدی زندگی من است. با این حال از این پایان تاثربرانگیز و غمناک راضی هستم که مقبره مولانا در ایران نیست و خوشحالم از یک جا به بعد به امپراتوری عثمانی رفت. حداقل بنابر شکل تبلیغی ماجرا، در ترکیه شاعر بلندپایهای وجود ندارد که به گرد پای مولانا برسد. مولانای ما را مصادره به مطلوب کردند و حتی سعی کردند برخی از اشعار ترکی را منتسب به او بدانند، بگویند مولانا رومی است و این مسئله باعث شد این شانس را نسبت به فردوسی و دیگر شاعران ما داشته باشد که تمام جهان با او آشنا شوند.
در این وضعیت مولانا این شانس را داشت که در کشوری باشد که برایش شروع به سرمایهگذاری کنند. در روزهای خاصی از همه جای دنیا سر مزار او میروند، مراسم برایش برگزار میکنند، کتابهایش ترجمه میشود و بنیاد بسیار فعالی در سراسر دنیا دارد که توسط نوادگان مولانا اداره میشود.
البته فیتزجرالد کار بزرگی کرد که اشعار رباعیات خیام را ترجمه کرد و باعث شد جهان با تفکر یک شاعر ایرانی آن هم در سطح انسانی مانند خیام آشنا شود. اگر اتفاقی افتاد و شخصی به نام گوته «دیوان شرقی-غربی» را نوشت و در آن از حافظ اسم برد، باعث شد بخشی از اروپا با نام حافظ، شاعر پر آوازه ایرانی آشنا شوند. میگویند حافظ شاعر چهار بعدی است، شخصیتی با چنین تفکر و نگاه خاص که از هر زاویهای میتواند دریچه جدیدی برای مخاطبان خود بگشاید. این شخصیت از ۷۰۰ سال پیش تاکنون بوده و مطمئنم برای دوران هوش مصنوعی هم حافظ یک اعجوبه باقی خواهد ماند.
این افراد با آثارشان باعث شدند به صورت شانسی برخی از شاعران به کشورهای دیگر معرفی شوند؛ شاعرانی که تنها متعلق به جغرافیای خود نیستند. مثلاً «ایلیاد و اودیسه» هومر تنها متعلق به یونان باستان است؟ شاهنامه فردوسی تنها متعلق به ماست؟ خیر اینگونه نیست. اما ما نسبت به داشتهها و بزرگان خودمان که فراوانند کوتاهی کردهایم. چگونه یک مملکت میتواند این همه ادیب، فیلسوف و شاعر داشته باشد ولی در کشورهای دیگر اسمی از آنها نیاورند؟
وقتی اثری مانند «تاریخ بیهقی» را میخوانید، تنها نمیتوانید مانند کتاب تاریخی با آن برخورد کنید. این کتاب، اوج و شکوه داستاننویسی است و میتوانید بزنگاهنویسی را در قالب داستانهای آن به بچهها آموزش دهید. شخصیتپردازی و دیالوگنویسی فضاسازی و معرفی مکان و زمان را میتوانید ببینید. زمانی که داستان چگونگی بر دار رفتن حسنک وزیر را میخوانید گویا یک فیلم سینمایی را به صورت کوتاه و موجز تماشا میکنید.
درباره مولانا و نظم و نثرش، فیه مافیه، غزلیات و نگاهش به جهان هستی زیاد میتوان صحبت کرد. آخرین غزل منسوب به او که گفته میشود در آخرین لحظات زندگیاش آن را سروده میخوانم و گاهی میگویم این اشعار یک جوشش درونی یک انسان است یا از جاهایی راه به سوی کیهان دارد و این الهامات از جای دیگری ساطع میشود؟ گفت «رو سر بنه به بالین، تنها مرا رها کن / ترک منِ خرابِ شبگردِ مبتلا کن» وقتی این شعر را میخوانید با خود میگویید در آخرین لحظات که میروی تا به معبود ابدی و عشق واقعی برسی تازه اعلان جنگ میکنی؟ تا دیروز میگفتی «این کیست این این کیست این این یوسف ثانی است این / خضر است و الیاس این مگر یا آب حیوانی است این» میبینید که از چه جنبههای مختلف میتوان با اشعار مولانا زندگی کرد و حرف زد. مردم ما به دلایل زیادی در چند دهه اخیر درگیر مصیبتهایی شدهاند و این ناراحتی باعث شده مردم به دنبال تفریحات و سرگرمیهای نازل باشند و طبیعی است که مردم برنامههای سطح پایین و مبتذل را به مطالعه ترجیح دهند.
چرا در ایران نتوانستهایم همانند کاری که کشوری مانند ترکیه انجام میدهد، برای مولانا اثر و برنامهای در سطح جهانی داشته باشیم؟
نمیخواهم برای مردم تصمیمگیری کنم ولی میتوانم بگویم چه چیزی یک سرزمین را از پا درمیآرود و چگونه یک ملت راه به زوال میبرد؛ زمانی که مردم از ادبیات، تفکر و فلسفه دور شوند. بهترین تئاترهایی که در جهان وجود دارند نمایشهایی هستند که با فلسفه و پرسشهای مهم سر و کار دارند. در جامعه ما مردم به دنبال تفریحات بسیار ساده و ارزان هستند. جامعه ما امروز به گونهای شده که گویا توصیه به کتابخوانی برای مردم نوعی آزار و اذیت محسوب میشود. ما به راحتی با سیاستهای غلط در تمام این سالها مطالعه را از جوانان گرفتهایم. در قدیم گاهی والدین در خانوادههایی که استطاعت مالی نداشتند، شبها به جای کتاب خواندن برای بچهها قصه میگفتند. متاسفانه قصهگویی، داستان و شعرخوانی از جمعهای ما کنار گذاشته شده است.
در مورد مولانا تا به امروز بسیار کملطفی شده و تا جایی که میبینیم به او با نگاه فرقهای، قشری و مذهبی و نگاه منفی قضاوت میکنند. در این دنیا انسان کاملی وجود ندارد. مولانا هم شاعری است که مانند بقیه زندگی میکرده و تحولی در زندگیاش شکل گرفت و این همه اندیشمند در جهان درباره او کتاب مینویسند. ما خودمان نسبت به این افراد چه کار کردهایم؟ برای هر کدام از نویسندگان و شاعران ما در ایران باید سازمانها تشکیل میدادند. کشور نروژ در اوج بحران اقتصادی ۱۶۰ سال پیش فهمید باید جامعه خود را دگرگون کند. اولین چیزی که در آن تغییر کرد نگاه مردسالارانه بود که زن را موجود دوم میداند. به یک نفر گفتند جهان را ببین و اثر بنویس. دولت به او پول میداد با دنیا آشنا شود و نمایشنامههایی بنویسد که جامعه را دگرگون کند. او نمایشنامه «خانه عروسک» را مینویسد که باعث میشود جامعه و نهاد زنان در اروپا شکل بگیرد.
به مرور کشور نروژ از وضعیت بد اقتصادی نجات یافت و به کشور پیشرفتهای تبدیل شد که امروز میشناسیم. امروز یک نویسنده بزرگ از نروژ میشناسیم که آن هم ایبسن است. چندین و چند نهاد و سازمان برای او راهاندازی شد و امروز حتی رشتهای در مقطع دکتری برای ایبسنشناسی گذاشتهاند؛ کاری کردهاند که تمام دنیا ایبسن را بشناسند. بعد از شکسپیر دومین نمایشنامهنویس بزرگ جهان ایبسن است که ۱۶۰ سال پیش نویسنده شده است. یعنی مولانا و حافظ ما در سطح ایبسن نیستند؟ در دورترین نقاط جهان ایبسن را میشناسند ولی چه کسی حافظ و مولانا میخواند؟ این دردناک است.
شما در کارگردانی تئاترهای تاریخی بسیار خوب عمل کردهاید. چرا تاکنون سراغ اثری از مولانا نرفتهاید؟
من در زمینه شاهنامه چندین اثر نوشتهام. «ضحاک»، «زال و رودابه» و «سوگچامه» یا گوسان را نوشتم. گوسانها کسانی بودند که همراه با شعر، ساز میزدند و مانند عاشیقهای آذربایجان و نقالهای امروزی اشعار و داستانهای حماسی را میخواندند. یک گوساننویسی هم در زمینه تراژدی ایرج دارم. همه اینها داستانهایی از شاهنامه بود. اما هر بار که خواستم سراغ مولانا بروم احساس کردم به سن عقل نرسیدهام. همیشه با شور با شعرهای مولانا برخورد کردم اما زمان ساختن اثر درباره او احساس کردهام به آن جایگاهی که میخواستهام نرسیدهام اما مطمئنم روزی این اتفاق خواهد افتاد.
سال ۱۳۹۸ از طرف بنیاد مولانا در ترکیه خانمی به ایران آمد؛ آنها میخواستند درباره مولانا و شمس تئاتری ساخته شود و هزینههای ساخت این اثر هم با بنیاد مولاناس بود. ایشان به شدت مایل بودند من این اثر را بسازم. من هم بسیار خوشحال بودم و گفتم با اینکه هنوز به آن جایگاهی که مد نظر دارم نرسیدهام، حتماً از مولاناشناسهای ایرانی بزرگی که داریم در این اثر کمک خواهم گرفت تا بتوانم یک اثر ارزشمند بنویسم و آن را در تالار وحدت اجرا کنیم و بعد از ایران، قرار بود اجرای ترکیه و کشورهای دیگر قرار بود شروع شود. در آن دیدار متاسفانه اتفاقی افتاد که به من برخورد. ایشان گفتند ما میخواهیم این نمایشنامه را بر اساس کتاب «ملت عشق» اثر الیف شافاک بنویسید. اثری که از دید من کتابی بسیار بد، سطح پایین و ضعیف درباره مولانا و شمس است. به هیچ وجه حاضر نبودم نمایشنامهای بر اساس این رمان بنویسم و به آنها گفتم ترجیح میدهم این اثر را بر اساس رمان «عارف جان سوخته» نهال تجدد کار کنم. با این کار متوجه شدم که نگاهشان به این اثر نوعی نگاه ژورنالیستی است و با آنها همکاری نکردم. بحث و اصرار من که حاضر نبودم با «ملت عشق» اثری بنویسم باعث شد که در نهایت به توافق نیمهای برسیم. همه این کارها با شیوع ویروس کرونا همزمان شد و ساخت این اثر به زمانی دیگر موکول شد.
به هر حال «ملت عشق» جزو کتابهای پرطرفداری است که مخاطبان را با مولانا آشنا کرده است. بعد از «ملت عشق»، گویا جریانی بوجود آمد که آثار سینمایی و سریال در ایران و ترکیه ساخته شود. به نظر خودتان چطور میتوان در بحث هنرهای نمایشی با زندگی مولانا برخورد کرد؟ شما اگر بخواهید اثری بسازید سعی میکنید کدام بخش از زندگی مولانا را تبدیل به اثر نمایشی کنید؟
موافقم که گاهی ممکن است یک اثر ضعیف نوشته شود ولی همان اثر، محبوبیت عامه و بازار پیدا کند و باعث شود مخاطبان زیادی سمت کتاب و مطالعه جذب شوند. ما به عنوان ایرانی از این موضوع باید خوشحال باشیم. درباره «ملت عشق» هم همینطور است. در برههای این کتاب را خواندم ولی هیچ ارتباطی با اثر نگرفتم. اما توصیه میکنم جوانان اگر دوست دارند این کتاب را بخوانند. هر کتابی ممکن است منجر به علاقه به مطالعه شود و این اتفاق خوبی است. به خاطر دارم جمال میرصادقی که استاد داستاننویسی ما بود، در بحث ترجمه و داستان به ذبیحالله منصوری رسید، همانجا بسیار تند و صریح گفت که منصوری مترجم بدی است و خائن به ادبیات است چرا که آثار ۳۰ صفحهای را به هزار صفحه تبدیل میکند. همان زمان من و برخی از دوستانم این نظر را داشتیم که ذبیحالله منصوری، قشر کتابخوان ما را گسترش داده و بزرگترین خدمتی که یک نفر میتواند بکند این است که انسانها را به مطالعه علاقهمند کند، ذبیحالله منصوری چنین کاری کرده است. جدا از نثر زیبا، سلیس و روانی که دارد میتواند همه را جذب کند، که استعداد و توانایی اوست که میتواند به تعداد صفحات بیافزاید و ادعای خاصی هم نداشته باشد. ادبیات ما مدیون کسانی مانند استاد ذبیحالله منصوری هستند.
اینکه امروزه درباره مولانا چه باید بکنیم، قطعاً در خود ایران هم اتفاقهای خوبی افتاده است. در تمام این سالها در حوزه هنرهای نمایشی در سینما و تلویزیون بر اساس زندگی مولانا و شمس آثاری نوشته و ساخته شدهاند. حتی در جریان هستم که به زودی اثری در این حوزه توسط هادی مرزبان کار میشود. این درام همیشه خواهان دارد چرا که بسیار قدرتمند و جذاب است.
از دل ادبیات مولانا، نویسندهای مانند پائولو کوئلیو بیرون میآید. وقتی داستانهای پائولو کوئلیو را میخوانید میبینید چقدر تحت تاثیر ادبیات شرق و مشخصاً ایران و شمس و مولانا و فضاهای عرفان ماست. برای همین فکر میکنم ظرفیت وجود دارد اما تاکنون اثر قابل توجهی در این زمینه ساخته نشده است. چه در زمینه سینما و چه سریال، سراغش نرفتهایم. کار تاریخی ساختن هنر است. اگر امروز سریالهای تاریخی موفق جهان مانند «وایکینگها» و «بازی تاج و تخت» را میبینیم برای این است که برایش هزینه میکنند و تیم بزرگی آن را میسازند.
اینکه صداوسیما برای یک یا دو سریال تاریخی هزینه میکند میفهمیم که یک جریان سیاسی پشت ماجراست که نمیخواهند سراغ ارزشهای دیگر بروند. من تا جایی که توان داشته باشم به تاریخ خودمان توجه میکنم. نمایشنامهای دارم که خوشبختانه به چاپ دوم رسیده و درباره «نادرشاه» است. آیا در تاریخ از «نادرشاه» دراماتیکتر برای ساخت اثر سینمایی و سریال داریم؟ چرا درباره دوران مغولها فیلمی ساخته نمیشود؟ چه در زمان پهلوی و چه بعد از انقلاب نمیخواهند در مورد مغولها اثری نوشته شود. این برایم سوال است. حمله مغولها بخشی از تاریخ است و نباید آن را حذف کرد. جز چند اثر از قطبالدین صادقی و بهرام بیضایی در مورد مغولها کاری نکردهایم. مغولهایی که عطار نیشابوری، یکی از بزرگترین شاعران و نویسندگانمان را از ما گرفتند. همچنین همان جریان مغولها باعث میشود که مولانا مهاجرت کند تا از مغولها در امان بماند.
شما کارهای تاریخی را برای مخاطب امروز، شیرین، قابل درک و دراماتیک میکنید. اگر مولانا را بخواهید روی صحنه ببرید چگونه با آن برخورد می کنید؟ کجاها از زندگی این شاعر را پررنگتر نشان میدهید؟ آیا تا به حال به آن فکر کردهاید؟
بله! من فکر میکنم جزو معدود افرادی هستم که راه بهروز و مدرن کردن ادبیات کلاسیک را پیدا کرده است. وقتی سقراط را کار کردم همه شخصیتهای نمایش رنگ و بوی آدمهای امروزی داشتند. وقتی میخواستم سقراط را نشان بدهم ابتدا او را با لباس یونانی نشان دادم اما وقتی از عالم ذهنی روی زمین آمدیم و وارد خانه سقراط شدیم، او همچنان همان لباس دو هزار سال پیش را داشت اما جوانان جامعه همه کت و شلوار و کراوات داشتند و همه امروزی بودند. این انسانهای امروزی برای من معنا و مفهوم میساخت. چرا سقراط همچنان با پای برهنه بود در حالی که اطرافیانش کفشهای ورنی پوشیده بودند. چرا شاگردانش بهروز بودند ولی سقراط همچنان با لباس قدیمی میگشت؟ سقراط سر یک سری آرمانها ایستاده و پافشاری میکند و حتی در راه آن جانش را از دست میدهد.
بسیاری از افراد تصور میکنند بهروز شدن یک اثر این است که کت و شلوار تن شخصیتها کنید. این در حالی است که من ابنملجم را در نمایش «ترور» با عینک و لباس چرم امروزی یک تروریست نشان دادم که میتواند مسلسل دست بگیرد؛ هیچکس فکر نمیکرد که چرا این شخصیت این گونه است. چون مبنای فکریام را بر مبنای آن قرار دادم. من در تئاتر قرار نیست تاریخ بگویم، تاریخ را تاریخنویس نوشته؛ من تاریخ را روی میزِ اکنون قرار میدهم تا مخاطب با مواجهه با آن خودش را در دنیای امروز ببیند. من شاعرم و تخیل میکنم و واقعیت را بر اساس صافی ذهن خود تعریف میکنم. اگر مولانا و شمس را بنویسم، اصلاً آن مولانا و شمسی که همه دیدهاند، خواندهاند و آشنا هستند را اجرا نخواهم کرد. مولانا و شمس من متفاوتتر خواهند بود. همانطور که در داستان «زال و رودابه» این دو شخصیت، یک دختر و پسر امروزی هستند، در همان نمایش، از وجه زنانه سیمرغ استفاده کردم و سیمرغ را زن قصهگویی نشان دادم که در کوهها گیاهان دارویی میچیند، تا اینکه روزی زال را پیدا میکند. سیمرغ من مدرن است، گیاهان و ستارگان را میشناسد و تجربه خودش را به زال منتقل میکند و او را شخصی دانا بار میآورد. اینجاست که زن در نمایش من نقشی باارزش، والا و فعال دارد. اگر بخواهم مولانا را بنویسم حتماً از زاویه دید و نگاه خودم برای انسان امروز خواهم گفت.